لدویک ویتگنشتاین (۱۸۸۹ تا ۱۹۸۱)یکی از با نفوذ ترین فلاسفه در اندیشه فلسفی قرن بیستم محسوب میشود. وی با طرح ایده «بازی های زبانی» (ویتگنشتاین ۱۹۵۳) و «دستور زبان» (ویتگنشتاین ۱۹۵۳) در نگاه به معضلات فلسفی به خصوص معضلاتی که به نوعی به پدیده های ذهنی مربوط میشوند افق جدیدی گشود و نشان داد که عمق پدیده های ذهنی را باید در « سطح » جست و ماهیت آن را باید در منطق « بازی های زبانی » و یا « دستور زبان » چنین پدیدههایی دید. او اعتقاد داشت که با چنین رویکردی معماهای فلسفی که به پدیدارهای ذهنی مربوط می شود منحل خواهد شد. در واقع وی راه حل بسیاری از معضلات فلسفی را در انحلال مسئله میدید و نه در پیدا کردن راه حل مشخصی برای آنها.
در پزشکی در حوزههایی که به مفاهیم فلسفی و تئوریک ربط پیدا میکنند ارجاعهایی به آثار ویگنشتاین داده شده است مثلا وینیس (۱۹۹۳)در طبقهبندی سرطانها به مفهوم « شباهتهای خانوادگی » ویتگنشتاین که در پژوهش های فلسفی ذکر شده اشاره کرده است یا هینیما (۲۰۰۰) در مقاله خود راجع به معنی سایکوز روش ویتگنشتاین را پی می گیرد و راجع به « دستور زبان » و « بازی زبانی » سایکوز به بحث می پردازد. برولده (۲۰۰۳) در یاداشتهای خود راجع به « مفهوم بیماری روانی » به اختصار به « مفهوم خانوادگی » بیماری روانی به معنایی که ویتگنشتاین در نظر داشت اشاره می کند .
رویکرد بٌعدی در طبقه بندی بیماریهای روانپزشکی
در سیستم طبقه بندی بُعدی طبقات مجزایی وجود ندارد .افراد بوسیله عبارات کًمی در طول ابعادی ممتد که معمولا توزیع نرمالی در گستره جمعیت دارند تعریف می شوند. از آنجا که ابعاد به شکل یک طیف در نظر گرفته می شوند بین دو قطب انتهایی ابعاد مقادیر بینابینی متعدد می تواند به شکل کَمی بیان شود( سادوک و سادوک ۲۰۰۰)
بسیاری از محققان معتقدند که وقت آن است که اختلالات شخصیت را به شکل بُعدی در نظر بگیریم (ویدیگر و همکاران ۱۹۹۴؛ پینکس و ویگینز ۱۹۹۰). همان نظر میتواند در مورد اختلالات محور یک DSM_IV مانند اختلالات اضطرابی، اختلالات افسردگی و اختلالات سایکوتیک (مانند اسکیزوفرنی و اسکیزوافکتیو) مطرح شود که در آنها نیز یک نوع مخلوط شدن ممتد اختلالات روانی دیده می شود به طوری که یک اختلال روانی در درون اختلالا روانی دیگر ادغام می شود .
بیماری اسکیزوافکتیو یک نمونه تیپیک است. به نظر میرسد که این اختلال روانی در حد فاصله اسکیزوفرنی و اختلالات خلقی قرار می گیرد(یاسمی ۱۹۹۸۷). کندل (۱۹۹۱) میگوید در ۲۰ سال گذشته من با پذیرش گسترده این مطلب که، اسکیزوفرونی و اختلال مانیک_دپرسیو، بیماریهای جدا هستند فقط به این دلیل که ما به آنها نامهای متفاوتی دادهایم دچار نگرانی و سرخوردگی بودهام. من بارهای و بارها تلاش کردهام که دانشجویان و همکارانم را قانع کنم که پذیرش چنین مطلبی ناموجه است و ما باید احتمالات دیگری را در نظر بگیریم و تصور بیماریها به شکل بُعدی را هم مد نظر قرار دهیم. بنابراین بعضی پژوهشگران بیان کردهاند که تغییرات در علایم روانپزشکی ممکن است با در نظر گرفتن «یک ماتریکس منظم از خوشههایی از علایم و نشانه های دارای ابعاد» بهتر از مجموعه ای از طبقات مجزا نمایش داده شود. ویدیگر و کلارک «۲۰۰۰ ». تعدادی دیگر حتی نظری افراطیتر بیان کرده و گفته اند که هیچ «شاهد تجربی » دال بر وجود مرزهای طبیعی بین سندرم های عمده وجود ندارد و هیچ کس تا به حال مجموعه ای از علایم و نشانه ها یا آزمایشهایی را نیافته است که بتواند اختلالات روانی را بدون هم پوشانی به طور کامل در طبقات قرار دهد و نهایتاً اینکه رویکرد طبقاتی از اساس خطاست (کلونینگر، ۱۹۹۳) همچنان که میل (۱۹۹۲) می گوید :
اکثر فلاسفه علم این نظر را قبول کردهاند که یکی از جنبه های برتری علم بعد از دوران گالیله نسبت به قرون وسطی این است که مدلهای نظری بُعدی و کمّی جایگزین رویکرد فهم جهان به شکل طبقاتی و ذاتگرایانه شده است. با وجود این به علت سنت طولانی مدتی که در پزشکی وجود داشته و در آن بیماری ها را به شکل طبقات مجزا تعریف می کرده است رویکرد بُعدی با مقبولیت کمتری در روانپزشکی مواجه شده است ( سادوک و سادوک ۲۰۰۰) به نظر می رسد که یکی از موانع عمده در پذیرش سیستم بعدی بعضی پیش فرضهای فلسفی مانند اعتقاد به ذات گرایی(essentialism) یا واقعگرایی (realism) در مورد مفهوم « حقیقت بیماری » (disease-entity) در روانپزشکی است. آلبرت و همکاران (۱۹۸۸). ولف و همکاران (۱۹۹۰) اگرچه می تواند در مورد سایر شاخه های پزشکی قابل قبول باشد اما بعید است که در روانپزشکی با توجه به تنوع علایم و نشانه های بیماری روانی کاربرد قابل قبولی داشته باشد .
فلسفه ویتگنشتاین و رویکرد بُعدی
نظام های کنونی طبقه بندی بیماریهای روانپزشکی که انواعی از نظام های طبقاتی میباشند بر مدل ذاتگرایی بیماری بناشدهاند. در چنین رویکردی فرض می شود که میتوان بیماریهای روانپزشکی را همانند دیگر بیماریها مستقیماً به نوعی ذات زیست شناختی در پشت علایم و نشانه ها ربط داد و تحقیقات در حوزه های ژنتیک مولکولی نوروشیمی نوروآناتومی نوروفیزیولوژی و نوروساینس شناختی سرانجام ذات نوروساینسی تکتک بیماریهای عمده روانپزشکی را آشکار خواهد کرد به این ترتیب ذات نوروساینسی بیماری های روانپزشکی مجزا خواهند بود. کما اینکه پایه اغلب بیماریهای طبی که دارای ذات زیست شناختی مجزا از یکدیگر هستند تحقیقات تجربی میباشند. اما علیرغم تحقیقات وسیع تا کنون برای عمدهی بیماریهای روانپزشکی چنین ذاتی به صورتی که بتوان هر کدام از آنها را به صورت یک بیماری مجزا با مرزهای طبیعی تعریف کرد، پیدا نشده است. کندل و جبلنسکی (۲۰۰۳). و بعضی اوقات مثلا در حوزه ژنتیک تحقیقات جدید با «نتایج غیر منتظره» روبرو شده است. چنانکه کلسو (۲۰۰۳) می گوید از همه شگفت انگیز تر این است که مناطقی از ژنوم که در رابطه با اختلال دو قطبی می باشند با مناطق مرتبط با اختلال اسکیزوفرنی همپوشانی آشکار دارند.
البته مهمترین دلیلی که برای این مسئله ذکر شده نقص تحقیقات تجربی بوده است. و هنوز نیز بیشتر محققان اعتقاد دارند که سرانجام بر اساس یافتهای تجربی و نه بر پایه نشانهها و علایم، بیماریهای روانپزشکی نیز همچون سایر بیماریها تعاریفی با مرزهای مشخص طبیعی خواهند داشت. اما اصولا ایده ی ذات گرایی بیماری را می توان در مورد بیماریهای روانپزشکی با توجه به تنوع علایم و نشانه ها مورد سوال قرار داد . چنانکه نمیا گفته است روانپزشکی علم پیچیدگی پایان ناپذیر است و به اندازه طیف رفتار و هیجانات انسان نامحدود و بی کران است و یک نفر قادر به یادگیری تمامی این علم نیست به نقل از سادوک و سادوک (۲۰۰۳)و این وسعت باعث افتراق روانپزشکی از دیگر شاخه های پزشکی می گردد وتنوعی به مجموعه علایم و نشانه های بیماریهای روانپزشکی می دهد که قابل قیاس با دیگر بیماریها نمی باشد . ولی ایده ذات گرایی بیماری چنین مفروض می دارد که برای تعریف بیماری روانی حتماً می بایست واقعیتی پنهان (مثلا واقعیتی نوروساینسی یا ژنتیک مولکولی) در پشت آنچه آشکار است (یعنی گروههای علایم و نشانه ها) در نظر گرفت به طوری که پس از دسته بندی علایم ونشانه ها هر بیماری روانپزشکی با یک مجموعه مجزا از آن واقعیت نوروساینسی یا ژنتیک مولکولی هم ارزی داشته باشد . گویی که تنها راه فهم علمی یا تعریف معتبر از یک بیماری روانپزشکی چنین رویکردی است. اما فلسفه ویتگنشتاین دقیقا نقطه مقابل این پیش فرض است. بنا بر فلسفه او، در فهم درست و تعریف معقول از یک بیماری روانپزشکی صرفا دانستن منطق بازی زبانی بیماریهای روانپزشکی مجموعه علایم ونشانه های بیماریهایی که به فرایند های ذهنی مربوط می شود کفایت می کند. و فرض چیزی عمیق تر اعم از مادی یا غیر مادی در پشت پدیده های فوق، فرضی غیر ضروری و اجتناب پذیر است . به بیان دیگر با توجه به غنای دسته های علایم و نشانه ها در روانپزشکی که امکان چنین دستور زبانی را فراهم می کند برای تعریف چنین بیماریهایی دستور زبان علایم و نشانه ها کفایت می کند چرا که :
ذات را دستور زبان بیان میکنند (ویتگنشتاین، ۱۹۵۳)
و دستور زبان می گوید که هر چیزی چگونه ابژه ای است (ویتگنشتاین، ۱۹۵۳)
و
به بازی زبانی به عنوان آنچه اولیه است نگاه کنید (ویتگنشتاین، ۱۹۵۳)
و اغلب به دیدن چینین تصویری می رسیم، یک بازی زبانی تصویری تمام عیار از دستور زبان ما، نه ذات واقعیت ها (ویتگنشتاین، ۱۹۵۳)
با اتخاذ چنین رویکردی، مقاومتی که در برابر تعریف بیماریهای روانپزشکی بر اساس علائم و نشانه ها و اتخاذ رویکرد بعُدی بر پایه منطق فازی (Fuzzy) ( آکتون، ۱۹۹۸، آکتون و زودا، ۲۰۰۴) وجود دارد، از بین می رود. بر پایه رویکرد بُعدی لزومی ندارد که بین بیمار یهای روانپزشکی و نیز بیماریهای روانپزشکی و وضعیت نرمال مرزهای آشکاری وجود داشته باشد و یک فرد می تواند تا حدودی به بیش از یک طبقه تشخیصی متعلق باشد. حتی افرادی مدل های مبتنی بر درجه عضویت بنا کرده اند، مدل هایی که آشکارا مرزهای مبهم طبقات طبیعی را به رسمیت می شناسد ( مانتون و همکاران، ۱۹۹۴). در اینجا اشاره به مفهوم شباهت های خانوادگی ویتگنشتاین می تواند در فهم ماهیت بیماری های روانپزشکی کمک کننده باشد. وی در پژوهش های فلسفی در رابطه با مفهوم فوق چنین می گوید:
جریاناتی را در نظر بگیرید که آنها را بازی می نامیم. منظورم بازیهایی صفحه ای، بازی های ورق، بازی های توپ، بازیهای المپیک و غیره است. چه چیزی در همه شان مشترک است؟
نگویید: باید چیز مشترکی باشد و گرنه بازی نامیده نمی شوند.
درست نشان بدهید که چیز مشترک در همه شان هست. چون اگر به آنها نگاه کنید چیز مشترکی نخواهید یافت، بلکه همانندی روابط را خواهید یافت، آن هم به مقدار فراوان.
تکرا می کنم: فکر نکنید، نگاه کنید!
مثلا به بازی صفحه ای با رابطه های جوراجورشان نگاه کنید. حالا بروید سراغ بازیهای کارتی، اینجا مطابقت های بسیاری با گروه نخست هست، اما بسیاری از وجوه مشترک حذف می شود و وجوهی دیگر پیدا می شوند. هنگامی که به بازیهای توپی می رسیم بسیاری از چیز های مشترک حفظ می شود، اما خیلی چیزها هم از دست می رود. آیا همه شان « سرگرم کننده » هستند؟ شطرنج را با دوز بازی مقایسه کنید. آیا همیشه برد و باختی در کار هست یا رقابتی میان بازیکنان؟ صبورانه بیندیشید.
در بازی های توپی برد و باخت هست، اما وقتی بچه توپش را به دیوار می زند تا به دستش برگردد این وجه ناپدید می شود. به نقشی که مهارت و اتفاق دارند توجه کنید و به تفاوت بین مهارت در شطرنج و مهارت در تنیس دقت کنید. اکنون به بازیهایی مانند توقف رقص ( توقف رقص با شنیدن کلمه ای خاص) فکر کنید، اینجا سرگزمی هست، اما چند وجه خصلت نمای دیگر هم از میان رفته اند. ما می توانیم گروههای بسیار بازی را به همین طریق بررسی کنیم و ببینیم که همانندی ها چگونه پیدا و ناپدید می شوند. نتیجه این بررسی چنین است: شبکه پیچیده ای از همانند ها می بینیم که همپوشانی و تقاطع دارند؛ گاه همانندی های کلی، گاه همانندی در جزئیات. برای بیان خصلت این همانندی ها عبارتی بهتر از «شباهت خانوادگی » نمی توانیم بیابیم، چون ویژگی های گوناگون اعضای یک خانواده ( مثلاً: قد و قامت، چهره، رنگ چشم، طرز راه رفتن، خلق خو و غیره ) به همین طریق همپوشانی و تقاطع دارند و خواهم گفت « بازی ها » یک خانواده را تشکیل می دهند.
.. و ما مفهوم … (بازی) … را همان گونه بسط می دهیم که در بافتن ریسمان، رشته ای را به رشته ای دیگر می پیچیم و قدرت ریسمان در این واقعیت نیست که فلان رشته در تمام طول آن امتداد دارد، بلکه در این است که رشته های متعدد همپوشانی دارند … » ( ویتگنشتاین، ۱۹۵۳ )
می توانیم در مثال فوق به جای کلمه بازی عبارت « اختلالات روانی» و به جای انواع بازی مثل بازی های صفحه ای، بازی های کارتی، بازی های توپی، و … انواع اختلالات روانی مثل اختلالات سایکوتیک، اختلالات اضطرابی، اختلالات خلقی و … را قرار دهیم و به شباهت خانوادگی این بیماری ها توجه نماییم. به این ترتیب که هر دسته از اختلالات روانی می تواند مشترکاتی با دسته دیگر داشته باشد، ولی با این حال هیچ پدیده مشترکی که همه آنها را در برگیرد و یا تنها یک دسته خاصی از اختلالات روانی را در بر گیرد . به طوری که آن دسته را از دسته دیگر اختلالات روانی کاملا جدا کند وجود ندارد . البته در تشبیه فوق می توان به جای کلمه بازی گروههای عمده ی بیماریهای وانپزشکی مثل اختلالات سایکوتیک یا اختلالات اضطرابی یا اختلالات خلقی و یا هر گروه از بیماریهای روانپزشکی را که دارای تنوع و مصادیق قابل توجه باشند قرار داد ، به طوری که مفهوم بازی زبانی بتواند در مورد آن به کار رود . مصادیق مختلف هر گروه از اختلالات مذکور را می توان به عنوان انواع بازی های ذکر شده در نظر گرفت و به شباهت خانوادگی آنها توجه نمود ، اگرچه شباهت در این مرحله آنقدر قابل توجه بوده است که قبلا در زیر یک نام مشترک قرار گرفته اند . اما آنچه در این تشبیه باید مورد توجه قرار گیرد آن است که هیچ کدام از این بازی ها ( اختلالات روانی ) دارای ذاتی ( مفهومی یا زیست شناختی ) نیست که کاملا آن را از بازی دیگر ( اختلالات روانی دیگر ) جدا کند . در نتیجه کاربرد کلمه بازی و انواع آن (اختلالات روانی و انواع آن ) مفهوم آنها را نشان می دهد . در اختلالات روانی آنچه که مفهوم هویت آنهاست و «ذات » آنها را مشخص می کند ، دستور زبانی است که مجموعه ها ی مختلف علایم و نشانه ها را کنار هم گرد می آورد و از آنها یک بازی زبانی مشخص فراهم می آورد . به عبارت دیگر ، دستور زبان طبقه بندی بیماریهای روانپزشکی جوری است که مدل بُعدی طبیعت آنها را بهتر نشان میدهد . این مدل مرز های دقیق و ذات آشکاری برای تک تک بیماریهای روانپزشکی در نظر نمیگیرد و نمونه های بینابین و «شباهت های خانوادگی » انواع بیماری های روانپزشکی را به رسمیت می شناسد .
نتیجه گیری
اهمیت رویکرد فوق به خصوص از آن جهت است که تا به حال در اثبات اعتبار تشخیصی بیماری های روانپزشکی پیشرفتی حاص نشده است و لذا نباید طبقه بندی های مبتنی بر طبقات کنونی را به عنوان یک طبقه بندی معتبر در نظر گرفت (کندل و جبلنسکی، ۲۰۰۳) . بنابراین استفاده از مدل بندی برای ایجاد هر نوع نظام جدید طبقه بندی در صورتی که بتواند با طبیعت طیفی بیماریهای روانپزشکی و شباهت خانوادگی آنها مطابقت بیشتری داشته باشد ، مجاز خواهد بود . به خصوص آنکه بنیاد های فلسفی قابل قبولی در حمایت از چنین طبقه بندی هایی نیز وجود دارد .
رویکرد طبقه ای مطابق با مدل تشخیصی پزشکی است و وجود یا عدم وجود یک اختلال را بررسی می کند. این مدل بیشتر برای متغییر های ناپیوسته مثل وضعیت تاهل یا سرطان پوست مناسب است. مدل طبقه ای برای تشخیص افتراقی بخصوص برای اختلالات شخصیت دارای نقطه ضعف است و برای یک فرد واحد و با توجه به همپوشی اختلالات شخصیت در بعضی از صفات، اختلالات شخصیتی متعددی را پیشنهاد می دهد که به آسانی می توتند روند درمان را با مشکل مواجه نماید. عیب عمده دیگر مدل طبقه بندی در نظر گرفتن یک نقطه برش قراردادی برای اختلالات می باشد و در مواردی که شدت اختلال خفیف و یا نزدیک به آستانه افتراق است، در تشخیص گذاری با مشکل مواجه است. با این وجود نمی توان برای هر اختلال یک سبد جداگانه قرار دارد در حالت کلی اغلب برای توصیف اختلالات شخصیتی کارایی دارد. ظاهرا مدل طبقه بندی نمی تواند بین تشخیص و درمان رابطه مناسبی برقرار نماید.
رویکرد ابعادی برای هر جنبه از رفتار و تفاوت های فردی بطور خاص تعریف کمّی از آنها را ارائه می دهد و تغییرات فوق را در یک طیف در نظر دارد و بر خلاف مدل طبقه ای ویژگی هر صفت را از نظر شدت بیشتر یا کمتر و حتی ملایم، برجسته بودن، … را مشخص می کند و صفات مربوط به هر اختلال را نسبت به مدل طبقه ای محفوظ می دارد. یکی از ویژگی های برجسته مدل ابعادی این است که براحتی می توان اطلاعات ریاضی پیچیده در باره اختلالات بکار برد و حتی بسیاری از متغییرها را دستکاری نمود. ( سایت آکادمی روانشناسی ).
بطور کلی مدل طبقه ای و ابعادی دو روی یک سکه هستند با همدیگر ناسازگار نیستند بلکه مکمل همدیگرند و زمانیکه با هم تلفیق شود تصمیم گیری در باره اختلالات بویژه اختلالات سایکوتیک مفید و به فهم بهتر اختلالات کمک می کند ( ویکتور و همکاران، ۲۰۰۷)
منبع: سایت روانشناسی یاس
:: موضوعات مرتبط :
معرفی انواع شاخه های روانشناسی